Saturday, February 26, 2011

deadlock alley














در کوچه پس کوچه ها دنبالت گشتم
دیدمت
تعقیبت کردم
دیدم به داخل کوچه یی رفتی
 آرام آرام دویدم به سمت کوچه
فاصله ی مکانی ام فاصله ی زمانی ام
داخل کوچه را که دیدم نبودی
و حالا فاصله ی بودن و نبودن
کوچه ی بن بست  راه های بن بست 
و حالا که به کوچه می خزم می بینم دو خانه بیشتر نیست
چپ یا راست؟
تو در کدامین خانه رفتی که این گونه از خانه ی دلم جدا شدی؟

Thursday, February 17, 2011

rosary
















پروردگارا مرا یادت نرود

Thursday, February 10, 2011

photo report of homeless in tehran گزارش تصویری از کارتن خوابهای تهران


زنی کارتن خواب در خرابه ای از جنوب تهران

سالن فوتبالی که در دمای منفی صفر تهران تبدیل به گرمخانه برای کارتن خوابها می شود

نمایی از کارتن خوابهای مستقر در گرمخانه

فرهاد در حال صحبت و دلداری به کارتن خوابی معتاد









حلقه بچه های موسسه کمک به کارتن خوابها در پارک





















































  
قرارمان پارکی در جنوب تهران است، ماشین ها پشت سر هم می آیند و پارک می کنند ، بچه ها همدیگر را در آغوش می فشارند این رسم همیشگی شان است رسمی که صمیمت را بیش از پیش جاری می کند.
همه که جمع می شوند حلقه ای زده می شود مردها دست در دست یکدیگر و زن ها دست در دست یکدیگر می ایستند، یکی از مسئولین موسسه در آغاز از جمع شدن این تعداد آدم تشکر می کند و به آنهایی که امشب جدیدا به گروه اضافه شده اند نکاتی را می گوید که چگونه باید با یک کارتن خواب رفتار داشت، چگونه باید به او غذا بدهیم سلام و احوالپرسی و احساس صمیمیت بیشتر با آنها یکی از لازمه های این نوع کارهاست نمی توان به آنها غذا و پتو و لباس داد و به دیده حقارت و دل سوزی با آنها رفتار کرد بعضی کارتن خوابها آنقدر غرور دارند که به کارتن خوابی خود افتخار می کنند یکی شان میگفت من 17 سال کارتن خوابم ، چنان با افتخار میگفت که گویی هنر کرده و واقعا هم 17 سال کارتن خوابی هنر می خواهد.
دوستی به جمع ما پیوسته که امشب تولدش است فرهاد از خودت بگو، فرهاد سلام می کند و می گوید امشب تولد 3 ماهگی اش است، 3 ماه است که پاک شده صورتش کمی تیره است اما با طراوت خاصی حرف  می زند. صحبتش که تمام می شود یک نفر دعای مختصری می خواند و حلقه باز می شود بچه ها همدیگر را در آغوش می گیرند، یکی با صدای بلند اشاره به وانت می کند و می گوید کمک ها را از آنجا دریافت کنید هر نفر با خودش یک چیزی بیاورد، گروه به دو دسته تقسیم می شود.
به یک خرابه ای در کنار پارک می رسیم، سه چاهار طاق و آتش هایی بعضا گـُر گرفته و بعضا با نور کم از فاصله چند متری پیداست درون هر کدام از این طاق ها که فقط سر پناهی برای بارش باران و برف است چند نفری نشسته اند، بعضی خمار بعضی خواب بعضی در حال حرف زدن و بعضی هم به فکر فرو رفته
از دیدن ما شادمان هستند اول غذا ها را بین شان پخش می کنیم بعد سر صحبت را باز می کنیم، و نیازهای دیگر از قبیل پوشاک و کفش و پتو را بر اساس اینکه واقعا نیاز دارند یا نه به آنها می دهیم، مسئول گروه معتقد است باید بر اساس نیاز داد چون بعضی هایشان همین ها را می روند و می فروشند.
از خرابه قدری فاصله می گیرم که از دور عکسی بگیرم سرو صدای زنی بلند می شود می گوید از ما نگیر مهمان داریم ! ما آبرو داریم عکس می گیری چکار؟ توضیح می دهم که چهرها مشخص نیست و همچنان غر می زند
به طاق دیگر سر می زنم زنی شال و گردن بسته به یکی از زنان گروه ما می گوید می توانم مادر صدایت کنم؟ میگوید بله بعد می گوی مامان ببین این شاله چقدر قشنگه بهم میاد؟
دوستی صدایم می کند می گوید از این کودک عکس بگیر از مامانش اجازه گرفتم،  به کودک در آن تاریکی نگاه می کنم نیمه تنه پایینش لخت است و می لرزد، می گوید دستشویی داشته مادرش شسته او را... کودک لام تا کام حرف نمی زند گریه نمی کند هیچ هیچ
دوباره بر می گردم به طاق قبلی می بینم آن زنی که همیشه پر سر و صدا بود وبا همه حرف می زد سر در گریبان فرو برده از دوستان می پرسم چی شده؟  و می فهمم کسی چیزی بهش گفته و ناراحت شده
روحیه شان عجیب لطیف است، غرور دارند، هویت دارند حتی اگر معتاد هم باشند برای خودشان ارزشی قائل هستند ناراحت می شوند به ایشان بر می خورد اگر با ترحمی ناخواسته روبه رو شوند.. ، خلاصه زنانگی خود را با این همه رنج و سختی و کلفتی روزگار حفظ کرده اند
وقت رفتن است، بچه ها صحبت هایشان تمام شده هرچه با چشمانم می گردم تا مهدی 13 ساله که یک هفته پیش او را اینجا دیدم پیدا کنم فایده ای ندارد گویی کارتن خوابها محل خوابشان را تغییر می دهند؟! تا یادم نرفته بگویم مهدی کودکی کارتن خواب است که بهزیستی قبولش نمی کند چون نه پدری دارد نه مادری و نه بستگان نزدیکی، تنها توصیه ای که توانستیم به او بکنیم این بود که طرف نیکوتین ومخدر نرود او هم خندید گفت گه گاهی فقط قلیان می کشم، 
باز بر می گردیم به محوطه ای که خودرو ها را پارک کرده بودیم، مسئول ِ سالن ِ فوتبال ِ پارک می آید و با مسئول موسسه صحبت می کند، نزدیک تر که می شوم متوجه می شوم که آنها حدود 70 کارتن خواب را بدلیل سرمای زیر صفر درجه به سالن راه داده اند و او  می خواهد بچه های اِن اِی ما با آنها صحبت کنند، 
 به سالن وارد می شویم بوی بدی در فضا پیچیده یکی از آدم هایی که آنجا کار می کند می گوید تازه به آنها گفتیم پاهایشان را بشورند و بعد وارد شوند، می گویم چرا هر شب آنها را راه نمی دهید؟ پس ادعای شهرداری،  که برای کارتن خوابها گرم خانه مهیا کرده چه؟ می گوید این بستگی به شهردار منطقه دارد اینجا سالن فوتبال است و فوتبال هر شب برگزار می شود و فقط به ما اجازه داده اند که در دمای منفی صفرآنها را راه دهیم ، توی دلم به اینها فکر می کنم: فوتبال؟ ورزش؟ یا تفریح؟ ساعت 11 شب،  و فوتبال؟ درجه گیری هوا توسط مسئول سالن؟ جان یه عده در  سرمای هوا مهم است یا فوتبال عده ای دیگر؟
پا گیرش که می شوم می گوید چه فایده؟ اینها معتادن این را ببین؟ همه شان یک جور آدم را اذیت می کنند، نگاه که می کنم میبینم فردی پیرهنش را بالا زده و با چشمان بسته اش بدن برهنه اش را می خاراند، می گویم کار بنیادی پیشکش ، می دانم فایده ای ندارد اما حداقل برای نجات جان هم که شده بهتر نیست در این شبهای زمستان هر شب آنها را جای دهید‍؟ فوتبال ساعت 11 مهم است یا خوابیدن 70 کارتن خواب؟ کلافه می شود می گوید برو با آقای فلانی صحبت کن مسدولش اوست
کمی عکس می گیرم به فرهاد نگاه می کنم که چطور با کارتن خوابی معتاد در حال صحبت کردن است دست روی سرش می کشد نازش می کند دلداری اش می دهد و او مثل دیگر معتادین از شرم و حیا سرش به زیر است ، دوستی می آید می گوید از آن زن گوشه سالن که با شوهرش است برو عکس بگیر،می روم پیش آنها مسئولی از سالن آنجا ایستاده همانی که دقیقه ای پیش با او صحبت می کردم می گوید نگاه کن؟ این شیشه است و این کراک، درون نایلونی کوچک بسته بندی شده زن با تشر می گوید بذار سر جاش! کاری بهش نداشته باش،  مسئول دولا می شود وآنها را دوباره در مشت مرد می گذارد مرد خمار است و خواب و زن بیدار. 
چیزی که متوجه می شوم از دیدار این کارتن خوابها رواج گسترده مخدر صنعتی از قبیل کراک، شیشه و خصوصا پایپ است که ظاهرا قیمتشان نازل است 
از سالن که بیرون می آییم یاد حرف دو هفته پیش یکی از کارتن خوابها افتادم میگفت یکبار همه ما را به سالن گرم خانه آوردند بعد فیلم از ما گرفتند تا بگویند به کارتن خوابها اسکان شبانه دادیم، و باز یاد حرف زنی    می افتم که در موسسه کار می کند می گوید این شهر اگر هم گرم خانه داشته باشد همه شان مردانه است گرم خانه برای زنان نداریم! این هم خودش تبعیضی دگر برای زنان آن هم زنان کارتن خواب
سوار خودروها می شویم و راه می افتیم، به سان قطاری پشت سر هم از کوچه های تنگ رد می شویم به جلو و عقب که نگاه می کنم می بینم هفت هشت ماشینی هستیم
به پارک دیگری می رسیم اینجا کارتن خواب کمتری وجود دارد وقتی هم کار تمام می شود زنی می آید سراغ ما، عده ای از بچه ها او را می شناسند او یک سال پیش پاک شده بود اما باز اسیر اعتیاد
با او و یکی دو معتاد پارک بار دیگر حلقه می زنیم آنها که می خواهند از حسشان حرف می زنند آنها که پاک شده اند آنها که تازه به گروه  ِ کمک، به کارتن خوابها اضافه شده اند هم از حس تازه شان صحبت می کنند، به صورت  دوستان اِن اِی نگاهی می اندازم یکی می گوید 4 سال پاک شده با خانمش آمده جوان دیگری        می گوید چند ماهی است پاک شده به همه شان با لبخند زل می زنم و به خود می گویم در این شهر چقدر جوان داشتیم که اسیر اعتیاد بوده؟ و به چهره شان، به جوانی شان هم نمی آمده؟! حیرت زده می شوم از این تلخی و خوشحال از اینکه پاک شده اند آنقدر پاک و با صفا که به یاری کارتن خوابهای معتادی شتافتند که بتوانند با صحبت کردن،  آنها را مجاب به رفتن به کمپ ترک اعتیاد بکنند.
دعای می خوانیم زیر نور افکن پارک، همه در سکوت زیر لب چیزی می گویند، آن زن معتاد می افتد، پخش زمین می شود عده ای از زنها کمکش می کنند تا بایستد مسئول موسسه می گوید باورم نمی شود سمیه یکسال پیش پاک بود و الان؟ بغض کرده بود ادامه نداد
سکوت برقرار بود سمیه در بغل یکی از زنان آرام آرم گریه می کرد گریه اش به هق هق تبدیل شد همه ساکت حلقه زده در پارک ساعت 12 نیمه شب بود و فقط به صدای هق هق زنی که گرفتار اعتیاد و بی خانمانی بود گوش می دادیم، زن هق هق می کرد و عده ای بغض عده ای اشک هایشان آرام آرام می ریخت از خدا خواستیم آنچنان که هزار راه برای رفتن وجود دارد هزار راه برای از بین رفتن یک زن وجود دارد هزار راه برای خارج شدن یک زن یک دختر از خانه وجود دارد هزار راه برای اعتیاد یک زن وجود دارد فقط یک راه یک راه نشان مان دهد نشان شان دهد تا بازگردند به خانه خویش به سلامتی به خانواده و به زندگی. گویی زندگی برای اینها تنها زنده بودن بود
حلقه گسسته می شود باز در آغوش یکدیگر این بار فرهاد را با صمیمیت بیشتری بغل می کنم، اینجا خداحافظی ها با در آغوش گرفتن خلاصه می شود تا با دست دادن، به گوشه ای نگاه می کنم که زنها همچنان با سمیه حرف می زنند و به او امیدواری می دهند، زندگی ادامه دارد تا هفته ای دیگر و شبی دیگر

 -----
پی نوشت: اسم ها واقعی نیستند

Monday, February 7, 2011

pigeon کبوتر
























در آسمان خویش تنها گشتم

Saturday, February 5, 2011

jailbird محبوس



















از درون این چهار چوب های کوچک شهر را نگاهی می اندازم
برف شهر را در خود گرفته و اینجا سیاهی سپیدی را محصور کرده

my favorite pictures

    Share/Save/Bookmark
    Subscribe
    Balatarin
    Powered By Blogger