Saturday, December 31, 2011

alone together










نمی رفتند تا به جایی برسند ، می رفتند تا با هم باشند
گفتگوهای تنهایی / 775
علی شریعتی

Tuesday, December 27, 2011

today and rain

























امروز روز باشکوه و بارانی است ، گفته بودم در وصیتنامه هم نوشتم باران را دوست دارم اگر باران بیاید می دانم مرا به یاد خواهی آورد
در گذشته چنین بود امروز را نمی دانم
احمدرضا احمدی


Saturday, December 24, 2011

MERCEDES BENZ COMPANY IN TEHRAN




کمپانی مرسدس بنز در تهران که البته سالهاست اینجا متروکه است 

Friday, December 23, 2011

ruins ویرانه




ویرانه ام از تو 

Wednesday, December 21, 2011

Pomegranate

Pomegranate by mojtaba ghajar
Pomegranate, a photo by mojtaba ghajar on Flickr.

شب یلدا آدم یاد انار می افتد فقط

Sunday, December 18, 2011

shoes








کفشی که مرا به نان و آزادی نرساند، خشم می شود!
پرتابش می کنم به سوی تو
باشد
آن قدر رو به روی هم تحصن می کنیم تا
زمین زیر پای من سبز شود
آسمان زیر پای تو!
  
شعر از خانوم لقایی 





Saturday, December 17, 2011

after snow


























دیروز مردی در کوه  به ما سه نفر گفت : خوشبختی رسیدن به چیزی نیست خوشبختی همین لحظات است همین لحظات با هم بودن و شاد بودن ؛ قدر این لحظه هایتان را بدانید

Wednesday, December 14, 2011

Tuesday, December 13, 2011

اینجا چراغی روشن است




































اینجا چراغی روشن است

Monday, December 12, 2011

Ladybird کفشدوزک







یه دوستی دارم  به نام شازده؛
 از بس کفشدوزک دوست داشت حالا هر وقت کفشدوزک یا پینه دوز  می بینم یاد دوستم شازده می افتم
همین


Saturday, December 10, 2011

QHEITARIH park پارک قیطریه











اینجا پارک قیطریه است در فصل پاییز  این نما را گرفتم فکر می کنم مهر ماه بود اما خب هنوز پاییز به پارک قیطریه نیامده بود و هنوز نشانه های سبز ماندگار از فصول پیشین مانده بود





بوستان قیطریه در گذشته باغ بوده و بافت جنگلی داشت است. در سال ۱۳۵۸ شهردار وقت باغ را از صارم الدوله، از نواده های قاجار، خریداری می کند و به پارک تبدیل می کند. پارک قیطریه هندسه نامنظم دارد و مساحتی در حدود ۱۰۳۰۰۰ متر مربع دارد که فضای گل‌کاری و چمن‌کاری آن در کنار انبوه درختان قدیمی جلوه خاصی به آن داده است. استخر بوستان به شکل هندسی نامنظم است. گونه‌های درختی آن بیشتر نارون، کاج، سرو نقره‌ای و زبان گنجشک است. به دلیل راه‌های متعدد و تودرتو، این بوستان محل مناسبی برای ورزشهای مختلف فراهم آورده است.[۱]



Friday, December 9, 2011

crows
































با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو


این شعر زیبای هوشنگ ابتهاج با صدای شهرام ناظری شنیدنی است ؛ بی مناسبت ندیدم این شعر را با این آسمان گرفته رو به غروب که کلاغ ها در آن پرواز می کنند منتشر کنم 

Thursday, December 1, 2011

commitment ؛ عکس + دست نوشته اي از کامو









































جدا افتادگان، بخش دوم: از تعداد چيز هاي کوچکي که برايشان بسيار مهم بود و براي ديگران اصلا وجود نداشت به شگفت مي آمدند. بدين ترتيب زندگي شخصي را کشف کردند. خوب مي دانستند که بالاخره بايد به پايان رسد يا دست کم آنها مي بايست آرزوي پايانش را داشته باشند و در نتيجه آرزوي پايانش را داشتند.اما بي شور و شوق آغازين فقط با دلايل آشکار و مشهودي که اکنون داشتند.  از آن شور و شوق عظيم آغازين تنها چيزي که به جا مانده بود يک فرسودگي و دلسردي غمبار بود که سبب مي شد دليل واقعي اين بهت و اندوه را فراموش کنند.
رفتارشان حکايت از افسردگي و بدبختي داشت، اما گزندگي وضعشان را ديگر احساس نمي کردند. اساسا بدبختي شان همين بود. پيش تر فقط دستخوش  ياس بودند. چنين بود که بسياري شان وفادار نمي ماندند زيرا از عذاب عشقشان تنها چيزي که نگه داشته بودند ميل و نياز به عشق بود و هرچه  از موجودي که اين ميل و نياز را در آنها بيدار کرده بود دورتر مي شدند خودشان را ضعيف تر مي ديدند و سرانجام تسليم نخستين وعده محبت مي شدند.
چنين بود که عشقشان سبب بي وفايي شان مي شد. از دور زندگي شان حالا به نظرشان يک کل واحد مي آمد پس از آن بود که به زندگي شان چسبيدند، با قوتي تازه. بدين ترتيب بود که طاعون وحدت و يکپارچگي را به زندگي شان باز آورد.

// دست نوشته هاي آلبر کامو  به تلاش و ترجمه خشايار ديهيمي؛

my favorite pictures

    Share/Save/Bookmark
    Subscribe
    Balatarin
    Powered By Blogger