Saturday, December 31, 2011
Tuesday, December 27, 2011
Saturday, December 24, 2011
Friday, December 23, 2011
Wednesday, December 21, 2011
Monday, December 19, 2011
JAMSHIDIEH park پارک جمشیدیه در زمستان
The premises was established as a private garden by the Qajar prince and engineer Jamshid Davallu Qajar during the Pahlavi era, the garden was dedicated to Farah Diba, the empress of Iran. The Stone Garden became a public park in 1977, it was reconstructed and expanded 16 hectares with the addition of Ferdowsi garden in 1995.
عکسی از پارک جمشیدیه در آذر 90
Sunday, December 18, 2011
Saturday, December 17, 2011
Wednesday, December 14, 2011
Tuesday, December 13, 2011
Monday, December 12, 2011
Saturday, December 10, 2011
QHEITARIH park پارک قیطریه
Friday, December 9, 2011
crows
با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان بین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو
آن شد که سر به شانه ی شمشاد می گذاشت
آغوش خک و بی کسی نسترن بگو
شوق جوانه رفت ز یاد درخت پیر
ای باد نوبهار ز عهد کهن بگو
آن آب رفته باز نیاید به جوی خشک
با چشم تر ز تشنگی یاسمن بگو
از ساقیان بزم طربخانه ی صبوح
با خامشان غمزده ی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گل سوری به سینه داشت
وین موج خون که می زندش در دهن بگو
سرو شکسته نقش دل ما بر آب زد
این ماجرا به اینه ی دل شکن بگو
آن سرخ و سبز سایه بنفش و کبود شد
سرو سیاه من ز غروب چمن بگو
این شعر زیبای هوشنگ ابتهاج با صدای شهرام ناظری شنیدنی است ؛ بی مناسبت ندیدم این شعر را با این آسمان گرفته رو به غروب که کلاغ ها در آن پرواز می کنند منتشر کنم
Thursday, December 1, 2011
commitment ؛ عکس + دست نوشته اي از کامو
جدا افتادگان، بخش دوم: از تعداد چيز هاي کوچکي که برايشان بسيار مهم بود و براي ديگران اصلا وجود نداشت به شگفت مي آمدند. بدين ترتيب زندگي شخصي را کشف کردند. خوب مي دانستند که بالاخره بايد به پايان رسد يا دست کم آنها مي بايست آرزوي پايانش را داشته باشند و در نتيجه آرزوي پايانش را داشتند.اما بي شور و شوق آغازين فقط با دلايل آشکار و مشهودي که اکنون داشتند. از آن شور و شوق عظيم آغازين تنها چيزي که به جا مانده بود يک فرسودگي و دلسردي غمبار بود که سبب مي شد دليل واقعي اين بهت و اندوه را فراموش کنند.
رفتارشان حکايت از افسردگي و بدبختي داشت، اما گزندگي وضعشان را ديگر احساس نمي کردند. اساسا بدبختي شان همين بود. پيش تر فقط دستخوش ياس بودند. چنين بود که بسياري شان وفادار نمي ماندند زيرا از عذاب عشقشان تنها چيزي که نگه داشته بودند ميل و نياز به عشق بود و هرچه از موجودي که اين ميل و نياز را در آنها بيدار کرده بود دورتر مي شدند خودشان را ضعيف تر مي ديدند و سرانجام تسليم نخستين وعده محبت مي شدند.
چنين بود که عشقشان سبب بي وفايي شان مي شد. از دور زندگي شان حالا به نظرشان يک کل واحد مي آمد پس از آن بود که به زندگي شان چسبيدند، با قوتي تازه. بدين ترتيب بود که طاعون وحدت و يکپارچگي را به زندگي شان باز آورد.
// دست نوشته هاي آلبر کامو به تلاش و ترجمه خشايار ديهيمي؛
Subscribe to:
Posts (Atom)