چشمهایش
چشمهایش انگار با آدم حرف می زدند
تمام آن صبح را بر فراز شهر با آنها بودیم, شاید از سر تنهایی یا گرسنگی پیش ما آمده بودند
نان انگور شکلات هوبی ته مانده ظرف خامه خلاصه هر چیزی که فکر می کردیم می خورند به آنها دادیم
در خاتمه وقت برگشتن خیلی جالب بود
وقتی داشتیم بر می گشتیم مسیری طولانی, چند صد متر را با آمدند
انگار داشتند بدرقه می کردند و تشکر
نازنین بودند
No comments:
Post a Comment