Sunday, November 20, 2011

rainy city































مرغِ باران می‌کشد فریاد دائم:

ــ عابر! ای عابر!

جامه‌ات خیس آمد از باران.

نیست‌ات آهنگِ خفتن

یا نشستن در برِ یاران؟...

ابر می‌گرید

باد می‌گردد

و به زیرِ لب چنین می‌گوید عابر:

ــ آه

رفته‌اند از من همه بیگانه‌خو با من...

من به هذیانِ تبِ رؤیایِ خود دارم

گفت‌وگو با یارِ دیگرسان

// شعر از احمد شاملو
 اين شعر و عکس از هواي باراني اين روزهاي تهران تقديم شما

2 comments:

  1. Anonymous7:54 PM

    سلام از راه دور. گفته بودم صبح‌ها اول وقت اینجا رو سر می‌زنم. اینجا، این سر دنیا یکشنبه شبه. یکشنبه شب غربت هرگز قسمتت نشه. یه چیزیه تو مایه‌های جمعه غروب تهران به توان یه عالمه بدتر. هر چی خاطره و بوی و طعم و حس آشنا و دوره میاد سراغ آدم. اومدم سری به اینجا بزنم از یه جای آشنا خبر بگیرم. عکس بارونی شما رو دیدم و دلم خواست عوض اینکه روی این مبل بشینم خودم رو برسونم به فرودگاه و بشینم تا یه صندلی به سمت شهر بارونی دوست داشتنیم پیدا بشه. ممنون از عکس‌های زیبات. دلم نیومد مثل همیشه ساکت نگاه کنم و برم. دلم خواست بگم صبح روز بارونی‌ت به خیر و ممنون که بارون تهران رو رسوندی بهم.

    ReplyDelete
  2. سلام
    و ممنون بابت اين کامنت ها و اين سر زدن هاي شما
    اميدوارم بتوانم هميشه اين فتوبلاگ را آپديت نگه دارم
    اوقات شما هم به خير و خوشي باد
    :)

    ReplyDelete

my favorite pictures

    Share/Save/Bookmark
    Subscribe
    Balatarin
    Powered By Blogger